|
ساعت را قبل از آن كه صداي زنگش بلند شود خاموش ميكنم. لحاف را كنار ميزنم. نسيم ملايمي بازوهاي لختم را مور مور ميكند. دستم را روي بازويش ميگذارم و تكان ميدهم: «پا نميشي؟» نامفهوم چيزي زمزمه ميكند. بلوز مشكيام را از کمد برميدارم و ميپوشم. از اتاق خواب خارج ميشوم. جانمازم را رو به قبله پهن ميكنم. صداي سرفههايش در دستشويي به گوش ميرسد. هنوز وقت دارم. ليوان چاي نيمخوردهاش را از كنار پشتي برميدارم و روي ميز آشپزخانه ميگذارم. مشتي بر پشتياش ميزنم و صاف تكيهاش ميدهم به ديوار. صداي جيرجيرچرخش چرخهايش به گوش ميرسد. حالا ديگر پشت در رسيده. قبل از آن كه در را باز كند، جلو جانماز مينشينم و تسبيح را در دست ميگيرم. باید منتظر بماند. دیشب نگذاشتم محسن بفهمد! چه کِیفی میدهد گول زدن اینها! مثل آن روز، با آن حالم رفته بودم مسجد و کمک هم کرده بودم. دلم خواسته بود بروم و رفته بودم؛ کسی نفهمید، به کسی هم ربطی نداشت. دیشب هم نگذاشتم بفهمد. نمیدانم چه اصراری دارد؛ از دست ما که برنمیآید! ده پانزده مهرة تسبيح را از بقيه جدا ميكنم و يكي در ميان بد و خوب ميكنم. خوب ميآيد. بد هم ميآمد فرقي نميكرد. تصميمم را گرفتهام. چادرم را مچاله ميكنم و روي سجاده مياندازم و سجاده را بقچه میکنم. بلند میشوم؛ ديگر يادم رفته اول باید به کدام طرف چرخید و به کی سلام داد. عينك و تسبيح و راديواش را ميگذارم روي پاهايش. متعجب نگاهم ميكند. نگاهم را از او ميدزدم. وانمود ميكنم متوجه حرف و نگاهش نشدهام. جملههايش چنان توي مغزم طنين مياندازد كه انگار يك ظرف بزرگ رویي را با هزاران چنگال ميخراشند؛ چنگالهاي غذاخوري، چنگالهاي ميوهخوري، رويي، استيل. «جايي ميخواهيبروي؟»اش توي مغزم چند بار طنين انداخت، و با هر بار تكرار به تعداد چنگالها اضافهشد. به اوج كه رسيد، كمكم صداها قاطي و بعد ضعيف شد. بيخودي ميخندم و ميگويم: «يادت نيست؟» جوابم را نميدهد. ميروم اتاق ديگر تا مرا نبيند. مشغول تا كردن رختهاي شسته ميشوم. از آنجا بلند داد ميزنم: «نذر داشتم. بهت كه گفته بودم؛ واسة اون جراحيِ تو نذر كرده بودم، حالا هم خيلي ازش گذشته، پريشبا خواب ديدم بيبي اومده و ميگه چرا نذرتو نميدي؟» و كنار در ميايستم: «بايد با هم بريم. بهت كه گفته بودم.» سر تكان ميدهد و تسبيحش را از روي پايش برميدارد و شروع ميكند. ميچرخم و ميروم. ساك كوچكش را از زير تخت بيرون ميآورم. چنگالها روی کاسهها کشیده شدند، صدایشان اوج گرفت و ناگهان قطع شد. رو به او ميچرخم: «آره بابا، ديروز بنزين زدم.» و زود حرف را عوض ميكنم: «برات لباس زير بردارم؟» اين يكي كه دست خودش نيست، اما شرط ميبندم لباسزيرِ همهاشان همينقدر بوي شاش ميدهد. نتوانسته بودم به موقع به دستشویی برسانمش. حالش بد بود، بدنش سنگینتر از همیشه شده بود، نمیشد لگن را زیرش بگذارم. سومین بار بود که باید لباسش را عوض میکردم. برایش پوشک گذاشتم و شورتک چسبی پایش کردم. راحت شدم. فقط بايد روزي سه چهار بار عوضش میكردم. میدانستم معذب است؛ سعی کردم نگاهم به نگاهش نیفتد و زود از اتاق بیرون رفتم. به اتاق که برگشتم، نمیدانم چهطور، اما همه را درآورده بود و کنار انداخته بود. خودش را هم کثیف کرده بود؛ انگار مخصوصاً. از روي صندلي بلندش میكنم و تمام وزنش را روي خودم مياندازم، كمي از صندلي دورش میكنم، و بعد براي آن كه به كمرم خيلي فشار نيايد، كاري میكنم كه تقريباً هردويمان روي تشك بيفتيم؛ و بعد حلقة دستهايش را كه شانه و دور گردنم را محكم گرفتهاند از هم باز میكنم و بدن او را درتشك صاف میكنم. «ها»ي گرم نفسش را توي صورتم پخش ميكند و منتظر عكسالعمل من ميشود؛ من اما نميخواهم كار ديگري بكنم. گفته بودم «ها»ی نفسش که به گوشم میخورد دلم را میلرزاند؛ اما حالا دیگر نه. نوازش آرام انگشتانش را روي گردنم احساس ميكنم. حلقة دستهايش را كه به سختي از دور گردنم باز میكنم، شلوار و لباسزيرش را درميآورم تا يك دست لباس تميز تنش كنم. دوست ندارد اينجور دراز بكشد و من با اين وضع لباسهايش را عوض كنم. به خاطر همين، لباسهايش را آهسته تنش ميكنم. باید منتظر بماند. بديش اين است كه اينجور وقتها غسل هم برايش واجب ميشود. از ذهنش چه گذشته، نميدانم؛ اما گاهی باید روزي دو سه بار غسل كند؛ كه ديگر خواب و خوراك برايم نميگذارد. حالا باید در این گیر و دار درجة آبگرمكن را زياد كنم. بدن او را بچسبم و ببرمش حمام. لباسهايش را كه در آوردم، آب را سرد و گرم كنم؛ و وقتي به اندازة كافي فضاي حمام بخار كرد، ببرمش زير آب. او آب گرم را بيشتر دوست دارد؛ من اما هميشه با آب سردي كه فقط كمي گرم است شستوشو كردهام. بايد بخار آب را كه تمام فضاي حمام را ميگيرد تحمل كنم و براي آن كه قلبم نگيرد بايد نفس عميق هم نكشم، عرق كنم و آنقدر كلافه شوم كه قادر نباشم هيچ حركت اضافي ديگري بكنم؛ و با همة اينها او را ليف بزنم و آب بکشم. اينها را آن زن به من نگفته بود. تنها حُسنش اين است كه زير دوش، ديگر زيربغلش بويي نميدهد. جانمازش را روی پایش باز میکنم و به آشپزخانه ميروم. خوبي اين نذر اين است كه چيز زيادي لازم ندارد. كمي نان و پنير و سبزي، خرما، حلوا يا كاچي. خوب شد ديشب حلوا را پختم. با آن حالی که من داشتم، دق دلیها را فقط میشد با همزدن حلوا خالی کرد. زنیکة بیشعور! لابد صورتش بدجوری زخمی شد؛ حقش بود، کثافت! همه را در سبدي ميگذارم و سبد را کنار در ورودي ميگذارم. به ساعت نگاه ميكنم. اين آخرين باري است كه اين چادر را سر ميكنم. اما نه، لااقل تا مدتي بايد ظاهر را حفظ كنم. يادم باشد برگشتني آن بلوز مشكي را از آن فروشگاه بخرم. لباس سياه كم دارم، رنگ و روي همهاشان هم رفته. لابد شك كرده. هميشه زير اين درگاهي كه ميرسيديم زيرلب «بسمالله و بالله آمنتبالله، توكلت عليالله» ميخواند. امروز نخواند. سرش را انداخته پايين و به ساية سرِ من كه زير پاها و چرخهاي صندليش ميرود خيره شده. ميگويم: «امروز نخواندي!؟» جوابم را نميدهد. هر روز ديگر بود، من برايش ميخواندم. اما حالا؛ مطمئنم از لحنم ميفهمد. دلم نميخواهد حالا بويي ببرد. اگر محمود يك طرف اين پلهها را با سيمان صاف نكرده بود، نميدانم چطور ميتوانستم هر روز اين صندلي چرخدار را از پانزده پله بالا و پايين ببرم. به كوچكترين بهانهاي ميآمد تا مثلاً به برادرش سر بزند. به آشپزخانه كه پا گذاشت، سرفه نكرد، يا الله هم نگفت، مهم كه نبود اما حوصلهاش را نداشتم. ادكلن تندي زده بود كه سرم را درد آورده بود. نگذاشتم غافلگيرم كند؛ یعنی دلم نخواست. زود چادرم را سرکردم و محکم رو گرفتم. انگار بهش برخورده باشد، دیگر نیامد؛ تا دو ماه بعد، که فقط آمد و يك طرف این پلهها را با سيمان صاف كرد. دورزدنش كمي سخت است، زور ميخواهد اما چارهاي نيست. حالا سالي دو بار میآید؛ دست پُر. دم در آشپزخانه سرفه هم ميكند. اما هنوز همان ادكلن تندش را ميزند. ميخواهد بداند كجا ميرويم. جوابش را نميدهم. صندليش را با زور از روي كاشيهاي نقش برجستة كف حياط ميگذرانم. هيچوقت فكرش را هم نميكردم اينكاشيهاي نقش برجسته به چرخ خريد و صندلي چرخدار چنين تكانهاي اعصابخردكني بدهد؛ وگرنه موقع انتخاب خانه، حتماً به بنگاهدار ميگفتم «كاشيهايحياطش نبايد نقش برجسته باشد!». هر چه بوده، ديگر دارد تمام ميشود. اين آخرين بار است كه اين صندلي را ميرانم. صندلي را پشت در حياط ميگذارم. در ماشين را بازميكنم و خودم را توي صندلي جا ميدهم. ماشين را تا پشتِ درِ حياط ميرانم. پياده ميشوم. هميشه از پياده شدن از ماشين و در حياط را باز يا بسته كردن بدم ميآمد. حالا اما، نُه سال است خودم در حياط را باز يا بسته ميكنم. دست محسن را دور گردنم مياندازم، دستمرا به درِ ماشين ميگيرم و دولا دولا رو به ماشين ميروم. بايد مواظب باشم كمر، كتف يا پاهايش به درِ ماشين نخورد. يك دستم را به تكيهگاه صندلي گير ميدهم و وزنش را روي شانههايم مياندازم، او را بلند ميكنم و ميگذارم روي صندلي. مثل هميشه آخرين مهرة ستون فقراتم از درد تير میكشد. پاهايش را مقابلش ميگذارم و در ماشين را ميبندم. ماشين را دور ميزنم. نيمنگاهي به او مياندازم. نگاهش جاي ديگري است. مسير نگاهش را تعقيب ميكنم. زني چادري، از مقابل در حياط ميگذرد. «چادريها مرا بيشتر تحريك ميكنند.» دست خودش نیست، تصور اين كه زير هر چادر چه مخفي شده، به فكرش واميدارد. طولي نميكشد كه به حمام احتياج پيدا ميكند. سینیِ چای را از پشت پرده از دستم گرفت. غریبه نبودند، مصطفی و حسین بودند؛ اما حتی نگذاشت سلام و علیک کنم. چادر سرم بود، اما گفت: «برو، زشته بیای جلو!» خودش كه طاقت شنيدن صداي زنهاي چادري را هم ندارد. صندليش را با سر و صدا جمع ميكنم و در صندوق عقب ميگذارم و درِ صندوق را محكم ميبندم. ماشين را تا كوچه ميبرم، پياده ميشوم و در حياط را ميبندم. دوباره سوار ميشوم و دندة يك و دو و سه. شرط كرده بود بايد دختر را ببينم! در اتاق که تنها شدیم، چيزي در نگاهش احساس كردم كه آزارم داد. لبخندش هم آزارم داد وقتي حليمه خانم ناگهان از پشت، چادرم را از سرم كشيد و رفت. چادر را كه سر ميكردم، ميخنديد. «بيديدنِ اين موهاي بلند هم ميشد تصميم گرفت!» و با خنده دندانهايش را نشانمداده بود. میشد از اتاق بیرون رفت؛ نخواستم فكر كند به خاطر ظاهرش منصرف شدهام. فكر كردم ميتوانم خندهاش را تحمل كنم، برایم عادت میشود. نگاهش ميكنم. مستقيم به جلو خيره شده. هميشه همينطور است. وقت حرف زدن انگار دارد با ديوار حرف ميزند. شايد اگر زنش نبودم اينقدر عصبي نميشدم، کلی هم کِیف میکردم که طرف چقدر با خداست. اما اینجوری تنها حسی که به من دست میدهد، شیطان رجیم بودن است. ميگويم: «بهت كه گفتم، نذر كردم همونجا، فقط تو همون امامزاده سفرهرو پهنكنیم.» دوباره به جلو خيره شده. لابد باز حرفم را نشنیده. شمرده ميگويم: «نذر كردم همونجا، تو همون امامزاده سفرهرو پهنكنیم.» معلوم است حرفم را نشنیده. دنده را عوض ميكنم: «نذر كردم تو هم اونجا باشي.» جوری نگاهم میکند انگار ساعتهاست با هم حرفی نزدهایم. آن زن برایم نگفته بود ممکن است شوهرم سه بار بپرسد «چی؟» و من سه بار حرفم را تکرار کنم؛ هر بار جدیتر و خلاصهتر، و دفعة سوم با عصبانیت و حتی تغییر لحن. و با همة اینها، با عکسالعملی روبهرو شوم که مطمئن شوم این بار هم به حرفم گوش نداده. حلیمه خانم فقط از رضای خدا و پیغمبر گفته بود. زیرچشمی نگاهش میکنم. تسبیح میاندازد. راديو را روشن ميكنم. نگفته بود ممكن است همين اسوة چه ميدانم چي؛ در خانه ساعتها با زنش حرف نزند، و دنيايش فقط تسبیح باشد و مُهر و سجاده و نهایتش رادیو و تلويزيون؛ و آن ضبط صوت كوفتي. فقط از شفاعت ائمه و چه میدانم چه و چه و چه گفته بود. دوست دارم همین امروز بروم زیارت؛ کی میفهمد نجسم؟ نگفته بود شوهرم در این ماهي چند روز، مرا ناپاكترين موجود زمين میداند. در همین ایام كه بیشتر از همیشه دلم میخواهد نماز بخوانم، آن هم از ته دل؛ و نجس هم نیستم. اينها در این دوران به من به ديدِ ديگري نگاه ميكنند. برایم دستورالعملهای خاصی دادهاند. درست برای همین ایام که حساستر از هميشه هستم و دنبال بهانه تا با يكي دعوا كنم؛ برایم از پنبه و غسل نوشتهاند. صداي ريختن سينيها و بشقابها و كاسهها و قابلمهها و چنگالها و قاشقها و چاقوها به گوشم ميخورد. نگاهش ميكنم. از توي آينه، به چراغ راهنمايي كه پشت سر گذاشتهايم مينگرم: «حواسم نبود، پليس كه نبود؛ بود!؟» باز هم صداي برخورد چنگالها با هم به گوش میرسد. دنده را با غیظ عوض میکنم. زیرچشمی نگاهش میکنم. به تکیهگاه صندلیش تکیه داده و به جلو خیره شده. «با موقعیتی که تو داری، بعیده بتونی با کسی ازدواج کنی، ننه.» «عمه به قربونت بره، این بهترین فرصته!» به حال و هوای آن روزهای من هم میخورد. ایثار و ازخودگذشتگی و امتحان و رضایت خدا و چه میدانم. بهترین معلم نهضت که رویش را محکمتر از بقیه میگرفت. خبر خواستگاری ایزدی همه جا پیچید؛ و حرف آن دختر، صمیمیترین دوستم در نهضت: «مگر پسر شما مهندس نیست، پس چرا از یه دخترِ دیپلمردی خواستگاری میکنید!»، «هیچ میدونید همین خانم تو شونزده سالگی صیغة یه مرد چهل ساله شده؟!» ایزدی دیگر حتی جواب سلامم را نداد. و شش ماه بعد با همان دختر که همچنان رویش را محکم میگرفت ازدواج کرد. باید میشناختمش؛ آن موقع چشمهایم را بسته بودم و گوشهایم را گرفته بودم. حتی نمیتواند پول خرد را از توی داشبورد بردارد. این عوارضی هم بدترین جای ممکن است. درست وقتی میخواهی سرعت بگیری، باید سرعت را کم کنی و پشت سرِ آخرین اتومبیل آهسته برانی و به باجه که رسیدی نیشترمزی بزنی و... آن زن نگفته بود حتی ممکن است این حسرت در دلم بماند که بتوانم بیدغدغه کاغذ کوچک رسیدِ عوارضی را به کسی که کنارم نشسته بدهم و نگران این نباشم که چطور میتواند شیشة پنجرة اتومبیل را پایین بکشد و کاغذ را به بیرون پرت کند. آن زن فقط از صواب گفته بود و آخرت و رضای خدا. نگفته بود ممکن است در این نه سال، یک بار، فقط یک بار هوس کنم که شوهرم مرا تنگ در آغوش بگیرد، و همین. نگفته بود یک روزی مثل دیروز، اگر در صف نانوایی با زنی بر سر نوبت حرفم بشود، ممکن است آن زن، بلند بگوید من عقدهای هستم؛ زندگی نکردهام تا بدانم یعنی چه. و نگفته بود ممکن است یک روزی مثل همین دیروز، همکار ادارهام، سرش را بیاورد نزدیک و با خندة مشمئزکنندهای بگوید: «ببینم، تو خودت بالاخره فهمیدی تو رختخواب چه کارهای؟!» و بیتفاوتیِ مرا که ببیند، دستی بر شانهام بزند و بگوید: «طفلکی، اصلاً نمیدونی چه خبره و ماجرا چیه!» و نگفته بود در این ایامِ «نجاست!» که حساستر از همیشه هستم، ممکن است با شنیدن این حرف، از کوره در بروم و تقویم رومیزیام را توی صورت بند انداختة همکارم پرت کنم و از اتاق بیایم بیرون. و حلیمه خانم نگفته بود یک شبی، مثل دیشب، بعد از دعوای مفصل با آن زن بیشعور و بعد از آن صف نانوایی که دیگر حوصله نداشتم ادای عشقورزی را دربیاورم، ممکن است شوهرم با نفرت به من بگوید: «هرزه!» و به راحتی نام مرد همسایه را که فقط یکی دو بار ـ در حضور خودش ـ به او سلام دادم «قرمساق» بگذارد. نفسی میکشم. نمیداند دیگر نمیخواهم به اداره بروم؛ نداند بهتر است. «فقط اجازه داری همون اداره بری!»، «مدرکتو بخر، من حوصلة سنوات ندارم!» به آینه نگاهی میاندازم. قرآن کوچکش را درآورده و زیرلب میخواند. زودتر از آنکه به آیهها نگاه کند، از حفظ میخوانّد و از این کارش لذت هم میبرد. مثل یک بچة کلاس اولی که شعرش را خوب حفظ کرده و اصرار هم دارد از روی کتاب بخواند. آن زن نگفته بود همهشان مثل هم نیستند. نگفته بود ممکن است از هر هزار نفر، یکی نداند اینها را که میخواند برای چه میخواند و اصلاً چه معنایی دارد. انگار فقط برای حرص دادن من قرآن میخواند. فکر میکردم اهل مطالعه است. «حوصلهامو سر بردی!»، «همهاش سرت توی این کتاب و اون کتابه!»، «تو از روزنامة مچاله و گِلیِ سبزی هم نمیگذری!؟» «زندگیمون شده کتاب، اینا چیه که میخونی؟!» خندیده بود: «کنکور؟!... تو میخوای کنکور بدی؟... فکر کردی به همین راحتیه؟» شب امتحان هم که مجبورم کرده بود با آن وضع تا صبح بیدار بمانم و بعدش هم حمام و نماز صبح. «تربیت معلم هم رشته است؟» استفاده از سهمیة نهضت را خبر نداشت. « هر کار میخواهی بکنی بکن، اما حق نداری خوابگاه بری!» از بنیاد کاغذ گرفتم تا شبها به خانه بروم. داد زد: «بهت میگم لباسخواب بپوش!... همین حالا!»، حتماً شوخی میکرد. فردایش امتحان ترم داشتم، میدانست؛ در خانه مانده بودم که درس بخوانم. «این یعنی عدم تمکین!»، «گناهان تو بخشیدنی نیست!»، «نکنه تو خودتو با بقیه یکی میدونی!؟» همه چیز یک طرف، این دستشویی رستورانهای کنار جاده یک طرف. ماشین را آهسته به کنار جاده میرانم. صندلی چرخدارش را به سختی از پلههای رستوران بالا میبرم. «ببخشید، دستشویی مردانه کجاست؟» با اشارة دست نشانم میدهد. نگاه سنگینش را ندیده میگیرم؛ و نگاههای کنجکاو مشتریان رستوران را. محسن که اینجور مواقع خودش را راحت میکند و چشمانش را میبندد. برای همین نگاههاست که هیچوقت دوست نداشتم مسافرت برویم. این دستشوییها به اندازة کافی کثیف هستند، چه برسد به این که بخواهی او را از روی صندلیش بلند کنی و شلوارش را طوری که به زمین نکشد، در بیاوری و بغلش کنی، ببری دستشویی و همانجا بمانی و بوی شاش که توی دماغت پیچید، جلو حالت تهوعات را بگیری و او را بشویی، بی آن که بگذاری قطرهای آب پشنگه کند و... ـ «خواهر شما بفرمایید بیرون، من هستم.» شبیه خودش است، به زمین خیره شده. حرصم میگیرد. زل میزنم به چشمانش و میگویم: «نخیر، شما بفرمایید بیرون، خودم میتونم...» متوجه نگاه خیرهام نشد. «این بار بگذارید من صواب ببرم.» محسن را توی بغلش رها میکنم. نفسی میکشم و میروم بیرون. هنوز به بوی شاش عادت نکردهام. نفس عمیقی میکشم و هوای آزاد را به درون ریهام میفرستم. به کوههای دوردست نگاه میکنم. چشمانم را میبندم. نُه سال پیش که همینجا، رو به همین کوهها ایستاده بودم و منتظر شنیدن صدای چرخهای ویلچیر محسن؛ مجبور شدم همة آدامسهای پسرک آدامسفروش پرحرف و مزاحم را بخرم تا از دستش خلاص شوم. محسن که آمد، با هم مسابقه گذاشتیم و آدامسها را ریختیم ته دره. نه من آدامسبخور بودم، نه محسن. به خاطر همان مسابقه نباید این کار را کرد. نباید میآمدیم؛ حالا هم دیر شده، نمیشود برگشت. میرویم امامزاده؛ زیارتی میکنیم و برمیگردیم. او هم هرگز نمیفهمد. ـ «خواهر مطمئن باشید یک قطره آب هم به لباسشون نچکید. رعایت همه چیزو کردم.» جوابی نمیدهم. لابد باید میگفتم «اجرتون با خدا!» دستههای صندلی را میگیرم و به سوی اتومبیل میرانم. میگویم: «نه، اونها که توی سبده، مال سفرة نذریه.» ـ گرسنهاش شده ـ «یه کم جلوتر یه رستوران هست؛ نگه میدارم.» پسرکی کنار جاده بلال میفروشد. نه، نباید میآمدیم؛ لااقل به خاطر آن روزها. به خاطر آن مسابقة بلالخوری که محسن یکی بیشتر نتوانسته بود بخورد؛ و تو سه بر یک بردی! و برخلاف پیشبینیِ محسن، دلدرد هم نگرفتی! یا به خاطر رانندگی شبانة تو و تا صبح خواندنِ محسن؛ برای آن که به موقع به اداره برسی. برای آن که خوابم نبرد، تا صبح خوانده بود. صدای خوبی که نداشت، اما بیعیب میخواند؛ یا من این طور فکر میکردم. آنقدر خواند که صدایش گرفت. بعدش هم جوک «دامداری» را گفت و من آنقدر خندیدم که نزدیک بود با یک گاو تصادف کنیم. بعد هم دیگر خوابمان پرید. از رستوران بدم میآید. دلم میخواهد توی ماشین بنشینیم و لقمهمان را گاز بزنیم و به جای نوشابه آب بخوریم؛ ترشی و ماست موسیر و سالاد هم بخورد توی سرمان. «مسابقة پرتاب آدامسها یادته؟» نشنید. لابد قیافة مرا که دید، پرسید. گفتم: «آدامسها یادته؟» باز هم نشنید که پرسید. شانه بالا انداختم و بی آن که دیگر بخواهم حرفی بزنم، فقط برای آن که جوابش را داده باشم، گفتم: «آدامسها!» نگفتهبود همیشه وقتی ميخواهم سكوت را بشكنم، تلاشم بینتیجه میماند. نمیدانم چرا مردم به زنی که قاشق غذا را و بعد هم پیاز را در دهان شوهرش میگذارد و کمی بعد نیِ نوشابه را جلو دهان شوهرش نگه میدارد، زل میزنند!؟ لقمه توی گلوی من گیر میکند، چه برسد به محسن. حالا خوب است دنجترین میز را انتخاب کردهایم. انگار قاشقهایمان را میشمرند. مواظب ریزترین حرکاتمان هستند؛ و بعد درگوشی به بغلدستیشان گزارش میدهند و لحظهای بعد هم بغلدستیشان به بهانة دیدن ابرهای آسمان، به ما نگاهی میکند و به تأیید سری تکان میدهد و پچ پچی و لابد نکتة از قلمافتادهای را اضافه میکند. قیمة خوبی شده. مثل قیمة آن روز، که با بشقاب پرتش کرد سینة دیوار و داد زد: «پس تو دانشگاه به شما چی یاد دادهاند؟» و تا بلند شدم از خانه بزنم بیرون، وانمود کرد دردش شروع شده. «فکر میکنم باز داره حرکت میکنه!» این را که میگوید یعنی بیچون و چرا باید بمانم خانه. لیلا را دوست ندارد، «مثل اسب میخندد.» هروقت میخواهم به دیدن او بروم، تکههای خمپاره در بدنش حرکت میکنند و دردش شروع میشود. اما اگر ختم انعام خانة حلیمه خانم باشد، حتی اگر درد هم داشته باشد، میگذارد بروم. ابرهای آسمان چقدر تیره شدهاند. دلم برای قدم زدن تنگ شده. قدم زدن در خیابان و تماشا کردن مغازهها. «بیرون چی داره که میخوای بری بیرون؟» باید بلند شوم. آن زن نگفته بود ممکن است یک بار دلم بخواهد شوهرم به جای من برود جلو میز دخل بایستد و پول غذایمان را حساب کند و من بروم بیرون از رستوران و قدم بزنم یا بنشینم پشت میز و با خلال، دندانهایم را تمیز کنم؛ یا مثلاً مثل خانمها بنشینم و رژ لبم را تجدید کنم. بلند میشوم و به سوی میز دخل میروم. «خانم، مهمان ما باشید!»، «اصلاً تعارف نمیکنم!»، «شما الگوی مایید، خواهر. ما باید از اَمثال شما درس مقاومت بگیریم.» پیچ رادیو را میچرخانم. نباید میآمدیم؛ حالا هم نمیشود برگشت. میرویم امامزاده؛ زیارتی میکنیم و سفره را میاندازم ـ مادربزرگ میگفت غذاهای این سفره را نباید مردها بخورند ـ قرآنی میخوانم و طلب بخشش میکنم. «هر کار کنی گناهان تو پاک نمیشه!»، بعدش هم برمیگردیم و همه چیز از نو؛ و او هیچ وقت نمیفهمد چرا به این سفر آمدیم. «درس مقاومت!» بیچاره! محسن بفهمد از ذوقش میگوید شام را هم همینجا بخوریم. ماشین کرایهای بود با رانندة محلی. راهِ سختی بود؛ جادهای باریک و پرپیچ و خم. بارندگی بود؛ و جادة خاکی، گِلی و لغزنده. تا به آن بالا رسیدیم، باران بند آمده بود. فصل زیارت نبود و همه جا خلوت بود؛ اتاقکهای بیدر و دیوارِ زائرین خالی بود و خاکگرفته و پر از برگهای زرد درختان، که همه جا ریخته بود. انگار سالها کسی به آنجا پا نگذاشته بود. فقط یکی دو خانه دیوار و پنجره داشت؛ که از هر پنجره سه چهار نفر داشتند ما را میپاییدند. گرسنه بودیم. از همان پایین، با صدای بلند از یکی از پیرزنها خواستم برایمان غذایی بپزد. گشتی زدیم و زیارتی کردیم و نمازی خواندیم. نمیدانم چرا تمام مدتی که آنجا بودیم با محسن حرفی نزدم؛ محسن هم چیزی نگفت. رانندة محلی هم که صندلی چرخدار محسن را میراند، در طول مدت زیارت کلمهای حرف نزد. زیر ابری تیره بودیم که خیال نداشت کنار برود. دختربچهای با روسری زرشکی آمد و گفت غذایتان حاضر است. سفرهای کوچک و چروکیده پهن بود با دیسی برنج و ظرف خورشی و سیر و سبزی و چند نوع ترشی. خورش جا نیفتاده بود و برنج خمیر شده بود. آنقدر گرسنه بودیم که همه را بلعیدیم. پولی در سینیِ پیرزن گذاشتم و آمدیم. چشمان محسن روی پولهای توی سینی بود. انگار گوشت تنش را بریدهاند. لابد مثل همیشه زیاد گذاشته بودم. پیچ بعد آخرین و تندترین پیچ است. جاده خلوت است و بعید است تا یکی دو ساعت دیگر ماشینی از اینجا رد شود. قلبم به شدت میزند. اسم هتل را گذاشتیم «هتل آدامس». فردا صبحش پسرک را دیدیم؛ بیرون در هتل. اصرار میکرد باز هم یک جعبه آدامس بخریم. «به هتل آدامس زنگ بزن، واسه امشب یه اتاق رزرو کن.» شروع امتحانات من بود، انتظار داشت ادای دو دلدادة عاشق را در بیاوریم که انگار یک هفته است ازدواج کردهاند و آمدهاند ماهعسل. نرفتیم، اما از یکی دو واحد افتادم. «میدونستم نمیتونی!»، «فقط میخواستی ما از سفرمون بیفتیم!»، «نمیتونی!»، «تو خودتو با بقیه یکی میدونی!؟»، «من حوصلة سنوات ندارم، مدرکتو بخر!»، «پس حقوق میگیری واسه چی؟ خب مدرکتو بخر!» همین پیچ است. دنده را که میخواهم عوض کنم، دستم می لرزد. انگار او هم فهمیده؛ صدای رادیو را بلندتر میکند. صدایش توی گوشم با صدای هزاران چنگالی که به شدت توی آن قابلمة بزرگ میکشند، همراه میشود. صداها بلندتر میشوند. مثل اینکه قطعبشو نیست؛ یکی که نیست، انگار هزاران ظرف بزرگ و کوچک است؛ همیشه همین موقعها باید صداها کم میشد، کم نشده؛ بلند و بلندتر هم میشود. پردههای گوشم دارند پاره میشوند. فرمان را لحظهای رها میکنم و گوشهایم را میگیرم؛ فایدهای ندارد. صداها در مغزم بارها و بارها طنین میاندازند. باید از شر صداها خلاص شوم. دنده را عوض میکنم؛ درِ سمت او را بازمیکنم و قبل از آنکه فرصت کند و نگاهم کند، بلافاصله او را به بیرون هل میدهم. نگاهش را ندیده میگیرم. به نظرم سبکتر از همیشه آمد. فکر نمیکردم با این فشارِ کم، به این راحتی بتوان او را پرت کرد. صداها ناگهان قطع میشود. نفسی میکشم. از آینه پشت سر را میبینم. ماشینی نیست، پرندهای هم پر نمیزند. میخواهم در را ببندم، سنگین است. دوباره سعی میکنم، چیزی مانع بستن در میشود. نگاه میکنم. خودش بود، دستگیره را محکم گرفته بود و در سکوت به من خیره شده بود. به چشمانش نگاه نمیکنم. سعی میکنم دستش را از دستگیرة اتومبیل جدا کنم، نمیتوانم. باید پیاده شوم. ماشین را دور میزنم. پای سالمش را به بوتة خاری گیر داده و با دست سالمش دستگیرة اتومبیل را چسبیده بود و به من نگاه میکرد. چهقدر میتوانست روی یک پا و از یک دست آویزان بماند؟! فوقش یک ساعت. به صبر کردنش میارزید. میتوانم بنشینم و تماشایش کنم. میتوانم همة حرفهایم را بزنم. میتوانم برایش بگویم که چهقدر از صدای چندشآور برخورد قاشق غذا به دندانهای مصنوعیش متنفرم. که چهقدر از بوی زیربغلش متنفرم. چهقدر از بوی شاش لباسزیرش متنفرم. و هر بار که او را در توالت میشستم حالت تهوع میگرفتم. باید بداند چهقدر از اینکه او را پوشک میکردم لذت میبردم. باید بداند چرا هر بار که لباس زیر او را عوض میکردم لخت مادرزاد در اتاق رهایش میکردم و به بهانة آوردن لباسزیرش، مدتی طولانی او را تنها میگذاشتم. باید بداند از اینکه میدیدم کاری نمیتواند بکند و منتظر است من لباسش را تنش کنم، لذت میبردم. باید بداند آن مرد چهل ساله با آن سنش، که در ازای تحویل یک قطعه زمین به مادرم، مرا برای سه ماه صیغه کرده بود خیلی سرتر از او بود. درست که بچه بودم و حالیم نبود، درست که یلدا هم برای همیشه روی دستم ماند، اما لااقل در آن مدت کوتاه همه چیز را فهمیدم. اما حالا، بعد از نُه سال. برای این چیزها که ازدواج نکرده بودم، اما باید بداند از همان شب اول، از آن نحوة برخوردش بدم آمد. آن هم آنطور، با آن وضع. باید بداند چرا عکس عروسیمان را دادم بزرگ کردند. میدانستم از آنها که عکس عروسیشان را بزرگ قاب میکنند و به دیوار میزنند بدش میآید. برای همین هم آن را به دیوار اتاق پذیرایی زدم؛ آن هم با آن قاب مکشمرگ ما! میدانستم از مجلس عروسیمان خوشش نیامده بود؛ با اینکه آن نمایش را پدر و مادرش راه انداخته بودند؛ اما خوشش نیامده بود. حالا دیگر از بچه هم میشود گفت. باید بداند چرا بچهدار نشدیم. باید بداند عیب از او هم نبوده. نمیدانست قرص میخورم. از دکترم برگه گرفته بودم که سالمم؛ آزمایش هم داده بودم؛ یلدا را هم که این اواخر دیده بود. همیشه دلم میخواست بیشتر از آنچه باید، احساس معیوب بودن کند. وقتی مخصوصاً از بچه میگفتم و او با تسبیحش بازی میکرد، احساس رضایت میکردم. با همة اینها نمیخواستم دیگر تکرار شود. همان یلدا برایم کافی بود. نمیخواستم یکی دیگر را هم بدبخت کنم. مطمئنم دستش خسته شده، انگشت سبابه که ندارد؛ به آن سه انگشت و انگشت شست خیره میشوم. تمام زندگیاش به این چهار انگشت بند شده؛ با همین چهار انگشت هم آن را محکم چسبیده. به پاهایم و به پنجههای خاکی کفشم خیره میشوم. به او حسودیم میشود. او زندگیش را دوست دارد. من اما،... در زندگیِ من، چیزی نیست که حتی به اندازة یک انگشت مرا به بودن یا ماندن وصل کند. نگاهش میکنم. حالا دیگر به من هم نگاه نمیکند. اما او،... او که مشکلی ندارد،... رهگذری نجاتش میدهد و دوباره میشود همان اسوة مقاومت. و کافی است یکی از آن حاج خانمهای چادریِ پای سفرهها و ختمانعامها، درِ گوش یک دختر دیپلمردیِ دیگر از صواب دنیا وآخرت بگوید؛ همین! معلوم است پایش درد گرفته، میخواهد جابهجایش کند اما نمیتواند. جلو میروم. خودش را جمع میکند. سنگِ زیر پایش را محکمتر میکنم. یک سنگ بزرگ زیر شکمش میگذارم تا به آن تکیه دهد. برای دستش تکیهگاهی درست میکنم. جلو پرتگاه میایستم. به انتهای آن نگاه میکنم. آخرین چیزی که از او دیدم، چشمان متعجبش بود.
آبان 1377
|
|